می نگرم دلم بر جای خویش نیست و رنج است مرا از بی دلی...
با خویش می اندیشم که، چون دلی گم کردی ؛
بدان از آن تو نبود که اینک دل آرامت نیست...
پس گلایه ات از چیست؟می نگاری از سر درد یا از بی دلی؟
چونان که غریبانه گم گشت و نهان از تو ...
در حیرت آوارگی اش مات وجودی شدکه در تو یافته بود...
و از خویش؛ بی خویش شدن آموخت، در مکتب آسمان روشن دلهای شکسته...
و زان پس رها شد و بی دل... که بی دلی حکمت پرواز بلند و رهایی است...
می گویم هرگز دلی نبود که بی دل شوم...
اما تو میدانی مهر "هرگز" را که بر چیزی بکوبم می شود بی من...
منی که دلم نیست...
دل_ دل کردن...
از دل گفتن و دلی رنجاندن و در دل نبودن و بی دل شدن...
دل به دلدار عشق نسپردن، پرونده دلت را می بندد...
تا شاید دل بیابی برای رسوا شدن در عالم...
دلی که بی تــــــــو شد، سزایش آتــــشـــــ است...
و تنها تــــــــو در دلی، بی آنکه بی دلان راز بدانند؛
که ما ز زمره ی بی دلترین بی دلان عالمیم...
رمز دلت را به هر کس مده؛ که همانا سپردنش به غیر، راز دلت افشا کند...
از همین نای خسته ات زمزمه ی بی دلی سر داده ای دلخواهت چه شد؟؟؟
باز دعوی بی دلی کن که تو خواهان دلی هستی که دلش نیست تا ...
حال، تو صدای سکوتم را می شنوی که فریادیست محال؟
فغان که بی دل شده ام، دلـــــــــم را باز گردان...
امان از آن دم خسته دلی ها؛ که ارزان دلـــــــــ سپارم به غیر تــــــــــو...
+دلم گفت دوباره بیا و اول باش...